دهم مرداد

آگوست 1, 2017

گاهی دلم پر میزنه واسه داشتن چیزی، اما خوب نمیشه. یادم میاد وقتی که بچه بودم، چقدر دوست داشتم پشت مغازه اسباب بازی فروشی ساعتها واستم و اسباب بازیاش رو نگاه کنم. گاهی شبها خواب میدیدم که توی مغازه حبس شدم و همه اون اسباب بازیهایی که آرزوشون رو داشتم و نداشتمشون در اختیارمه و حالا میتونم باهاشون بازی کنم. دهه سوم زندگیم که دیگه دارم سال آخرش رو میگذرونم با این اعتقاد گذشت که داشتن تمکن مالی میتونه همه چیز رو برای آدم فراهم کنه. این فکر بیراه نبود اما صددرصد درست هم نبود. به قولی پول خوشبختی نمیاره اما بی پولی قطعا بدبختی میاره. الان فقط حس میکنم خسته‌ام. گاهی خواب مغازه اسباب بازی فروشی رو میبینم. کاش برگردم و واسه بچگیم همه اون اسباب بازیها رو بخرم. به آدمایی که میشناسم و اهدافشون فکر میکنم. آدمایی که شبیه ربات شدن. آدمایی که توی یک چارچوب خشک و بدون انعطاف حرکت میکنن و همون کدی که واسشون نوشته شده رو اجرا میکنن. به آدمایی که روی غریضشون تعصب دارن و ازش نمیگذرن. به آدمایی که حس قدرت طلبیشون رو میخوان ارضا کنن. این همه آدم، این همه هدف و این همه راه توی زندگی و من فقط حس خستگی میکنم. کتاب نمیخونم. به زور فیلم میبینم و یادم میره که باید لباسا رو از خشکشویی بگیرم و وقتی هم یادم میاد که توان تکون دادن خودم رو ندارم. دوستی میگفت با کار زیاد داری از چیزی فرار میکنی. حرفش درست نیست. واقعا دوست دارم بدونم چی هست که من ازش فرار کنم. زندگی به این شکل رو دوست دارم. راحتترم. به کار کسی کار ندارم و کسی به کارم کار نداره. خودمم و خستگیهای تابستونی بدون شاید و باید. خستگی صادقانه ترین حس وجود هر آدمه که باید دوستش داشته باشی. عاشقش باشی. بودنش نعمته. اگر نباشه به خواب فرو نمیری و خواب مغازه اسباب بازی فروشی رو نمیبینی.

بیان دیدگاه