12 اردیبهشت

مِی 2, 2018

چند روز پیش دیگه رسما وارد دهه چهارم زندگیم شدم. احساس پیری ندارم، حس شیطنت و جوانی هم ندارم. کلا هیچ احساسی ندارم. بامداد روز تولدم یعنی حوالی ساعت 2 دوش گرفتم، قهوه تلخم رو خوردم و با دو تا سیلی توی گوش به خودم فهموندم که باید خواب رو فراموش کنم و رفتم سرکار. یه ربع زودتر از خونه زدم بیرون. یه ربع تا رسیدن ماشین. کیفم رو گذاشتم روی زمین کنار جوب خیابون. در شعاع ده متری کیفم توی خیابون قدم زدم. سکوت شب رو دوست دارم. هوا خنکای بهاری داشت. صدای گاری و خش خش رفتگر از دور میومد. دوست داشتم ببینمش اما نبود. اونقدر دور بود که نمیشد دیدش اما به خاطر سکوت شب به وضوح میشنیدم که داره خیابون رو جارو میزنه و گاری دستیش رو کشون کشون دنبال خودش میبره. دوست داشتم برم بهش بگم صبح بخیر، خدا قوت! بهش بگم منم مثل تو این وقت شب باید سر کار باشم. توی خیالات خودم بودم که طبق معمول صدای موتور سیکلت رو شنیدم. اوایل میترسیدم! کی میتونه این وقت شب باشه؟ زورگیر؟ دزد؟ الوات و ارذل موتور سوار؟ نه! آدمی دیگه هست که این وقت شب بیداره و داره روزنامه ها رو میرسونه در تک تک خونهها. خونه‌هایی که هنوز اشتراک کاغذی دارن. تموم نشدن! هستن. اینا همشون با من بیدارن. اینا هم ممکنه تولدشون بوده باشه. یکی جارو میزده، یک روزنامه میرسونده و هرکدوم یه جور روز تولدشون به جای اینکه زمان خواب رو به خواب بگذرونن، داشتن کار میکردن. به این سن برسی بیشتر به آدمایی که تا به امروز باهاشون آشنا شدی فکر میکنی. شاید هم من اینطورم. چرا خودم رو به جمع تعمیم میدم؟ بگذریم. گاهی یهو یاد بعضیا میفتم و دلم براشون تنگ میشه. اونشب هم همینطور بود. گاهی یاد کسی میفتم و اعصابم خورد میشه و گاهی هم کلا از یاد آدمها بیزار میشم و میخوام به این فکر کنم که مگر آدمها به من فکر میکنن که من دارم بهشون فکر میکنم؟ از دور صدای ماشین میاد. میدونم این وقت از بامداد کسی توی این کوچه رانندگی نمیکنه مگر اینکه بخواد من رو به جایی برسونه. به سمت کیفم میرم. برمیدارمش و راننده میرسه. احوالپرسی میکنیم. کیف رو توی صندوق عقب میذاریم و راه میفتیم. راننده چرت میزنه. نمیتونم دیالوگی باهاش برقرار کنم. از شیفت کاریش بپرسم؟ سوال تکراری! از کم خوابیاشون؟ خوب به من چه! سرم رو میبرم توی گوشیم. هیچجا هیچ خبری نیست. فضای مجازی همه خوابن. همه چی آرومه. گوشیم رو خاموش میکنم و میندازم توی جیب کتم. صدای برخوردش با کلید اعصابم رو خورد میکنه. حس میکنم اون کلید داره گوشی کهنه‌م رو خش میندازه. درش میارم و میذارمش توی جیب دیگه م. چشام رو میبندم و به این فکر میکنم که چند سال پیش این موقع اوضاع چه شکلی بود و اینکه چند سال آینده به چه شکله. راستش گاهی به شکل مردن هم فکر میکنم. مثلا اینکه سرطان بگیرم. یا یک بیماری صعب العلاج. به دنیا ندیدنها هم فکر میکنم. به کتابهای نخونده هم! و وای که چقدر فرصت کم دارم و کار زیاد.

امسال یکی از به ظاهر آرومترین روزهای تولدم بود. که از بامداد تا شامگاهش بیدار بودم و کمترین حسی نسبت به این روز نداشتم. نه خودم و نه اطرافیان. شاید اونقدر بی اتفاق و ساده که من باید از جزئیات بیخودی مثل برخورد کلید به گوشی و حس ناخوشایندش بنویسم و بگم دهه چهارم زندگیم چقدر آروم، ساده و پر از بی حسی شروع شده.

بیان دیدگاه